« پرشکی | مسافر » |
?صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .
?نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.
?صاحب دل پذیرفت که جماعت را پندی دهد…
?نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود.
?مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود،
?آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسى برنخاست !
?گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسى برنخاست !!!
?گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!
فرم در حال بارگذاری ...